اگر دانی که فردامحشری نیست
سوال و پرسش و پیغمبری
نیست
بتاز اسب جفا تا میتوانی
که فایز را سپاه و لشکری نیست
--
سحر دل ناله های زار میکرد
چنان که دیده را خونبار
میکرد
شکایت های ایام جوانی
به فایز یک یه یک اظهار میکرد
--
بتی کز ناز پا بر دل گذارد
ستم باشد که پا بر گل
گذارد
تمنایی که دارد یار فایز
به چشم ما قدم مشکل گذارد
--
به رخ جا داده ای زلف سیه را
به کام عقرب افکندی تو
مه را
که دیده عقرب جراره فایز ؟
زند پهلو به ماه چارده را
--
دلا امشب نه وقت قال و قیل است
نه هنگام حکایات طویل
است
ببین فایز ! قوافل در قوافل
به هر جانب صدای الرحیل است
--
رخت تا در نظر می آرم ای دوست
خودم را زنده می پندارم
ای دوست
ولی چون تو برفتی یار فایز
بگو این دل به کی بسپارم ای دوست
--
نسیم روح پرور دارد امشب
شمیم زلف دلبر دارد امشب
گمانم
یار در راه است ، فایز
که این دل شور در سر دارد امشب
--
سوار خنگ خوش رفتارم امشب
روانه جانب دلدارم امشب
چو
سلطان حبش فایز ز شوقش
جهان زیر نگین پندارم امشب
--
بگو تا دلبر حورم بیایید
سفید و نازک و بورم بیاید
دمی
که می رود تابوت فایز
بگو تا بر لب گورم بیاید
--
دو چشمت چون به چشمانم نگه کرد
لب لعل و رخت روزم سیه
کرد
مکن عشوه دگر بر فایز زار
که ابروی کجت جانم تبه کرد