عبــــــــــــــــــــــــــــــرت های دیدن آن جســـــــــــــد



می بینی دوست عزیز ! اینکه مولاعلی ع میفرمایند ؛ یکساعت تفکرازهفتادسال عبادت افضل است؛ یعنی من وتوبیاییم فکرکنیم که ماآخرش درقبرهمانند این جسدخواهیم شد. جسم مام چنین فلاکتی درانتظارش است وروحمان درنزد خدای متعال به ؛ عقاب ؛ مشغول خواهدبود . اگراهل خیربوده ایم خیر می بینیم ونعمات بی شمار ـ واگرخدای نکرده اهل شر - آزاررساندن به دیگران - گناه - حق الناس و...بوده ایم هم زجر- زحمت وعذابهای بیشماردرانتظارمان خواهدبود . ؛ فَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ (پس هر کس هموزن ذرّه‏اى کار خیر انجام دهد آن را مى‏بیند!) ـ وَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ (و هر کس هموزن ذرّه‏اى کار بد کرده آن را مى‏بیند!) ـ سوره زلزله آیه ی ۷و۸



پس تااین رگ حیاتمان کارمی کند - نبض مان می زند - قلب مان درتپش است واعضاوجوارح مان قدرت دارندبایدخوبی کردوازجمله ی بدیهادوری ـ نگوییم پیرکه شدیم توبه می کنیم چراکه اولامعلوم نیست پیری ای درکارباشد . چون این روزها مرگ جوان بسیاربسیاربیشترازمرگ پیرهاست . ثانیا آیت الله شهیددستغیب میفرمایند : ؛ نفسی که به گناه عادت کرد - درپیری - بسیاربسیارقویترمی شود . وطمع وحرصش هزاران بارقویترازجوانیست وبی نهایت دلش میخواهددوباره خودرادرچاه نجاست گناه بیندازد وغرق شود ولی از جسمش دیگرکاربرنمی آید . واین جسم نمی تواند همراهش شود .؛



رحمت خدابراین بزرگ وتمام بزرگان شیعه که عمرخودرادرراه رضای خداوندبزرگ گذاشتند ودرآخرعمر ازخدایشان راضی بودند وبسوی او کوچ کردندهرچندکوچ شهیدآیت الله دستغیب بسیارمظلومانه بود وچنین عزیزانی راکوچاندند

نظرات 1 + ارسال نظر
برای او شنبه 27 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 05:43

شرح هفت مرحله

عطار در منطق‌الطیر آنها را اینگونه بیان می‌کند:


گفت ما را هفت وادی در ره است چون گذشتی هفت وادی، درگه است
هست وادی طلب آغاز کار وادی عشق است از آن پس، بی کنار
پس سیم وادی است آن معرفت پس چهارم وادی استغنا صفت
هست پنجم وادی توحید پاک پس ششم وادی حیرت صعب‌ناک
هفتمین، وادی فقر است و فنا بعد از این روی روش نبود تو را
در کشش افتی، روش گم گرددت گر بود یک قطره قلزم گرددت

وادی اول: طلب‏
چون فرو آیی به وادی طلب پیشت آید هر زمانی صد تعب
چون نماند هیچ معلومت به دست دل بباید پاک کرد از هرچ هست
چون دل تو پاک گردد از صفات تافتن گیرد ز حضرت نور ذات
چون شود آن نور بر دل آشکار در دل تو یک طلب گردد هزار

وادی دوم: عشق‏
بعد ازین، وادی عشق آید پدید غرق آتش شد، کسی کانجا رسید
کس درین وادی بجز آتش مباد وانک آتش نیست، عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود گرم‌رو، سوزنده و سرکش بود
گر ترا آن چشم غیبی باز شد با تو ذرات جهان هم‌راز شد
ور به چشم عقل بگشایی نظر عشق را هرگز نبینی پا و سر
مرد کارافتاده باید عشق را مردم آزاده باید عشق را

وادی سوم: معرفت‏
بعد از آن بنمایدت پیش نظر معرفت را وادیی بی پا و سر
سیر هر کس تا کمال وی بود قرب هر کس حسب حال وی بود
معرفت زینجا تفاوت یافت‌ست این یکی محراب و آن بت یافت‌ست
چون بتابد آفتاب معرفت از سپهر این ره عالی‌صفت
هر یکی بینا شود بر قدر خویش بازیابد در حقیقت صدر خویش

وادی چهارم: استغنا
بعد ازین، وادی استغنا بود نه درو دعوی و نه معنی بود
هفت دریا، یک شمر اینجا بود هفت اخگر، یک شرر اینجا بود
هشت جنت، نیز اینجا مرده‌ای‌ست هفت دوزخ، همچو یخ افسرده‌ای‌ست
هست موری را هم اینجا ای عجب هر نفس صد پیل اجری بی سبب
تا کلاغی را شود پر حوصله کس نماند زنده، در صد قافله
گر درین دریا هزاران جان فتاد شبنمی در بحر بی‌پایان فتاد[۲]

وادی پنجم: توحید
بعد از این وادی توحید آیدت منزل تفرید و تجرید آیدت
رویها چون زین بیابان درکنند جمله سر از یک گریبان برکنند
گر بسی بینی عدد، گر اندکی آن یکی باشد درین ره در یکی
چون بسی باشد یک اندر یک مدام آن یک اندر یک، یکی باشد تمام
نیست آن یک کان احد آید ترا زان یکی کان در عدد آید ترا
چون برون ست از احد وین از عدد از ازل قطع نظر کن وز ابد
چون ازل گم شد، ابد هم جاودان هر دو را کس هیچ ماند در میان
چون همه هیچی بود هیچ این همه کی بود دو اصل جز پیچ این همه

وادی ششم: حیرت
بعد ازین وادی حیرت آیدت کار دایم درد و حسرت آیدت
مرد حیران چون رسد این جایگاه در تحیر مانده و گم کرده راه
هرچه زد توحید بر جانش رقم جمله گم گردد ازو گم نیز هم
گر بدو گویند: مستی یا نه‌ای؟ نیستی گویی که هستی یا نه‌ای
در میانی؟ یا برونی از میان؟ بر کناری؟ یا نهانی؟ یا عیان؟
فانیی؟ یا باقیی؟ یا هر دویی؟ یا نه‌ی هر دو توی یا نه توی
گوید اصلا می‌ندانم چیز من وان ندانم هم، ندانم نیز من
عاشقم، اما، ندانم بر کیم نه مسلمانم، نه کافر، پس چیم؟
لیکن از عشقم ندارم آگهی هم دلی پرعشق دارم، هم تهی

وادی هفتم: فقر و فنا‏
بعد ازین وادی فقرست و فنا کی بود اینجا سخن گفتن روا؟
صد هزاران سایهٔ جاوید، تو گم شده بینی ز یک خورشید، تو
هر دو عالم نقش آن دریاست بس هرکه گوید نیست این سوداست بس
هرکه در دریای کل گم‌بوده شد دایما گم‌بودهٔ آسوده شد
گم ‌شدن اول قدم، زین پس چه بود؟ لاجرم دیگر قدم را کس نبود
عود و هیزم چون به آتش در شوند هر دو بر یک جای خاکستر شودند
این به صورت هر دو یکسان باشدت در صفت فرق فراوان باشدت
گر، پلیدی گم شود در بحر کل در صفات خود فروماند به ذل
لیک اگر، پاکی درین دریا بود او چو نبود در میان زیبا بود
نبود او و او بود، چون باشد این؟ از خیال عقل بیرون باشد این

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد